گلسرای پردیسان

در این سایت، اطلاع رسانی موجودی گلها و گیاهان آپارتمانی و باغچه ای و محصولات مرتبط همچون گلدان، استند، کود و سم و خاک، و اطلاعاتی از گلها و نحوه مراقبت از آنها ارائه می گردد. تمامی محتوا و عکس ها و اطلاعات، متعلق به گلسرای پردیسان است و استفاده ناصحیح پیگرد قانونی دارد.

گلسرای پردیسان

در این سایت، اطلاع رسانی موجودی گلها و گیاهان آپارتمانی و باغچه ای و محصولات مرتبط همچون گلدان، استند، کود و سم و خاک، و اطلاعاتی از گلها و نحوه مراقبت از آنها ارائه می گردد. تمامی محتوا و عکس ها و اطلاعات، متعلق به گلسرای پردیسان است و استفاده ناصحیح پیگرد قانونی دارد.

 
در تاریخ آمده که جناب عبدالمطلب، پدر بزرگ پیغمبر (ص)، پس از آن که به کمال رشد رسید و مناصب کعبه به او منتقل گردید، چیزی نگذشت که فوق العاده عظمت یافته بر مردم مکه و قریش امیر و مهتر شد، عبدالمطلب مردی چهار شانه، خوش سیما، اندکی چاق و پرتو جوانی در چهره اش میدرخشید و مع الوصف تمام موهای سرش سپید بود.
عبدالمطلب چنان بزرگی یافت که از بلاد و کشورهای دور، به نزد او تحف و هدایا میفرستادند، و هر که او را زنهار میداد در امان بود، و چون عرب را داهیه ای پیش می آمد، او را برداشته به کوه خثبیر برده قربانی میکردند، انجام حاجات خود را به بزرگواری او میشناختند، دیگران خون قربانی خود را بر پیشانی بتها میمالیدند، اما او جز خدای یگانه چیزی را مورد ستایش قرار نمیداد ...


عبدالمطلب در آن وقت که حفر زمزم میکرد، قریش او را استهزا نموده، گفتند: تو خوشبخت بودی اگر بیش از یک پسر داشتی. آنگاه عبد المطلب با خدای خود عهد بست که اگر او را 10 پسر آید، یک تن را که از همه برگزیده تر باشد در راه او قربانی کند.


چیزی نگذشت که این موهبت نیز نصیبش گشته دارای ده پسر و شش دختر شد!
این خزانه پسران بر افتخارات او افزود، وقتی که به صحن مسجد الحرام می آمد، ده پسر جوان او، که دنبالش بودند، هاله سر افرازی و جلال بر او انداخته، دیده ها به سویش دوخته میشد!!

او کسی بود که تیر دعایش برای داشتن ده پسر به اجابت رسیده بود، اما از این طرف موقع آن رسیده بود که عبد المطلب به عهد خود وفا نموده، یکی از پسر ها را در راه خدا قربانی کند، ولی گاهی که فکر میکرد، دل از یکی برکند و مهر او را در نه پسر دیگر قرار دهد در موقع انتخاب عاجز میماند.


عبد المطلب یک شب تا صبح نخوابید، تمام آن ده نفر را مقابل نظر خود آورده، سبک و سنگین کرد، راه حلی که به نظرش رسید این بود: قرعه به میان آنها کشد و انتخاب را به خدا وا گذارد.


صبح روز بعد عبدالمطلب پسرها را داخل خانه کعبه نمود و بین آنها قرعه زد. قرعه به نام عبدالله درآمد، پس عبدالله را خوابانید تا ذبح کند، قریش مانع گشتند، و زنهای عبدالمطلب شروع به گریه و ناله نمودند، (عاتکه) دختر عبدالمطلب، عرض کرد: پدر، بین شترهایی که در حرم داری و بین عبدالله قرعه بزن، پس او شروع به قرعه زدن نمود، و ده ده زیاد کرد، تا به صد شتر که رسید قرعه به نام شترها برآمد، و بعد عبدالمطلب این کار را سه بار تکرار کرد، و هر سه بار قرعه به نام شترها افتاد و عبدالله به سلامت ماند.
ودیعه الهی را به آمنه سپرد


پس از آنکه جناب عبدالمطلب با قربانی صد شتر، حیات عبدالله را خرید، چند روزی بیش نگذشت که او را با خود به منزل (وهب) برد، خواست تلخ ترین احساسات چند روز خود، و فرزندش عبد الله را با شیرین ترین کارها جبران کند.

جناب آمنه را برای عبدالله خواستگاری کرد. وهب و خانواده او به شرافت و سخاوت مشهور بودند، و آمنه به حجب و حیا، عبدالمطلب گفت: پسر من از یک خانواده قدیمی است که به اصالت معروفند، شمشیر و اسب، دشت و کوه، با شجاعت و قدرت و قوت او را میشناسند.

وهب گفت: دختر من در تقوی بی نظیر است.
عبدالمطلب: پسر من، برای مهر هشت شتر میاورد، و شب عروسی را من تعیین مینمایم، بدین گونه آمنه خطبه خوانده شد.

از این طرف نزدیک شده بود که کاروان قریش برای سفر شام حرکت کند، عبدالله از طرف عبدالمطلب کاندیدای این سفر بود، از این جهت چیزی نگذشت که عبدالمطلب، اسباب عروسی را فراهم ساخت تا عبدالله بتواند با کاروان رهسپار گردد.

جشن مفصلی گرفته شد، بزرگان قریش دعوت شدند، چند شتر برای میهمانان کشتند، آمنه را به خانه عبدالله آوردند، عبدالله که حامل نور نبوت الهی بود آن ودیعه الهی را به آمنه سپرد ....

آمنه در پاره ای از شبها صدائی میشنید، که ای آمنه تو مادر شده ای و بهترین پسر را می آوری.

چند ماهی بیش نگذشت که یک روز صبح صدای طبل بلند شد، مردم مکه به یکدیگر بشارت میدادند که کاروان نزدیک شهر رسیده است، مردم به جنبش آمده و به سوی کاروان حرکت کردند، در پیشاپیش آنها پسران عبدالمطلب سوار اسبهای طلایی رنگ، به استقبال کاروان و برادرانشان شتافتند!

عبدالله در کاروان نبود! خاک یثرب عبدالله را در کام خود کشیده بود، افسوس که آخر الامر هم، عبدالله در جوانی درگذشت. تنها دلخوشی آمنه پس از مرگ شوهر، فرزندی بود که انتظار او را میکشید و آرزو میکرد پسر باشد، یک عبدالله کوچک باشد.

در آن زمان که کعبه را بتخانه اعظم میخواندند، و در جزیره العرب، ایمان به خدا، و فضائل انسانی مفهومی نداشت. در آن زمان که ابرهه با سپاهش به مکه تاخت، تا کعبه را ویران، و آن سال مبدأ تاریخ عرب گشته، آن را عام الفیل نامیدند، یعنی سالی که ابرهه با پیلان مست، برای ویران ساختن کعبه آمد و خداوند آنها را هلاک ساخت.


 

 

وقایع شب میلاد پیامبر اعظم (ص)

در 17 و بنا به قولی در 12 ربیع الاول این سال، نزدیک به طلوع صبح، تازگی هایی در جهان پدید آمد:

1- امام ششم (ع) فرمود: شیطان به هفت آسمان بالا میرفت و خبرهای آسمانی را گوش میداد، وقتی که عیسی (ع) تولد یافت از سه آسمان رانده شد، و تا آسمان چهارم میرفت، و چون حضرت رسول (ص) متولد شد از همه آسمانها رانده گردید.

2-بارگاه انوشیروان (ایوان مدائن) شکست و چهارده کنگره آن افتاد.

3- انوشیروان در خواب دید که خورشید در تاریکی شب از طرف حجاز برآمد و از نردبان چهل پله ای که سر به کیوان کشیده بود بالا رفت، و همه جا را روشن کرد، جز کاخ او که در تاریکی ماند.

4-آتشکده آذر گشسب که هزار سال روشن بود، خاموش شد، سرد گشت و مرد.

5- در یثرب یک یهود بر فراز قلعه ای فریاد کرد: این ستاره احمد است، ستاره پیامبر جدید است، یهودی هایی که پای قلعه ایستاده بودند، به سراغ غیبگو و دانشمند خود دویدند.

6- یک عرب بیابانی با ریش سپید، و قامتی بلند، مهار شترش در دست، وارد مکه شد، و این اشعار را میخواند: دیشب مکه در خواب بود و ندید که در آسمانش چه نورافشانی و چه ستاره بارانی بود!

7- در آن شب هر بتی که در هر جای عالم بود، بر رو افتاده بود.

8- دریاچه ساوه که سالها آن را میپرستیدند فرو رفت و خشک گردید.

9- وادی سماوه که سالها بود، کسی آب در آن ندیده بود، آب در آن جاری شد.

10- داناترین دانشمند مجوس در خواب دید: که چند شتر صعب، اسبان عربی را میکشتند و از دجله گذشته داخل بلاد ایشان شدند، طاق کسری از میان شکست و دو حصه شد، و آب دجله شکافته شد و در قصر او جاری گردید، و نوری از طرف حجاز ظاهر گردید و در عالم منتشر شد و پرواز کرد تا به مشرق رسید.

11- سریر سلطنت پادشاهان، سرنگون شده بود.

12- مجمع پادشاهان در آن روز، غمناک و از سخن بازمانده بودند.

13میان کاهنان و همزادشان که خبرها به آنها میگفتند جدایی افتاد، و ساحران از علم خود نمیتوانستند استفاده نمایند.

نزدیک به فجر صادق، مقارن این حوادث، جناب آمنه دید که ستاره های آبی، با دنباله های ارغوانی، به پشت بام خانه اش میریزند!، از این تماشا مسرور شده بود که ناگهان دید زنهایی نورانی اطراف بالینش نشستند، فکر کرد زنان قریشند، ولی متحیر بود که چگونه خبر یافته اند که او در این وقت میخواهد وضع حمل کند!!

صدایی به سان زمزمه فرشتگان و صدای ارواح از میان آنان بلند شد: یکی گفت: من آسیه زن فرعونم، دیگری گفت: من مریم دختر عمرانم .....

آمنه بر روی آنها تبسم کرد (پسرش به دنیا آمد). آمنه گفت: صدایی شنیدم که میگفت: ای آمنه به پسر تو، خلق آدم، معرفت شیث، شجاعت نوح، خصلت ابراهیم، زبان اسماعیل، رضای اسحاق، فصاحت صالح، حکمت داوود، حشمت سلیمان، ملاحت یوسف، تحمل موسی، طاعت یونس، صبر ایوب، جهاد یوشع، حب دانیال، وقار الیاس، عصمت یحیی، و زهد عیسی عطا شده است.


 

با هم به صورت شعر وقایع امشب را مرور می کنیم.

 

زمین و آسمان «مکه‏» آن شب نور باران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد مى‏ پیچید،

امید زندگى در جان موجودات مى‏ جوشید

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود.

شبى مرموز و رؤیایى به شهر«مکه‏» مهد پاک جانان،

دختر مهتاب مى ‏خندید.

شبانگه ساحت «ام القرى‏» در خواب مى‏ خندید،

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابى

دمادم بس ستاره مى‏ شکفت

و آسمان پولک نشان مى‏ شد

صداى حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ

به سوى کهکشان مى‏ شد.

دل سیاره ‏ها در آسمان حال تپیدن داشت

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت

سر«گل آفریدن‏» داشت.

خانه«ام القرى‏» در انتظار رویدادى بود

شب جهل و ستمکارى ، به امید طلوع بامدادى بود.

سراسر دستگاه آفرینش اضطرابى داشت

و نبض کائنات از انتظارى دمبدم مى‏زد که:

امشب، نیمه شب خورشید مى‏ تابد

ز شرق آفرینش، اختر امید مى‏ تابد.

 

 

 

 

 

 

در آن حال «آمنه‏» در عالم سرگشتگى مى‏دید:

به بام خانه‏اش بس آبشار نور مى‏بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش میچکد، رنگین و نورانى

و زین قدرت نماییها نصیب او شگفتى بود و حیرانى.

در آن دم مرغکى را دید با پرهاى یاقوتى

و منقارى زمرد فام
که سویش پر کشید از بام و در صحن سرا پر زد

و پرهاى پرندین را به پهلوى زن درد آشنا سایید،

بناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه‏اى گرداند سر را «آمنه‏» با هاله امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را

دو چشمش برق زد تا دید

رخشان چهر«احمد(ص)» را شنید

از هر کران عطر دلاویز محمد را.

سپس بشنید این گفتار وحى آمیز:

 

 

الا،اى «آمنه‏» اى مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان «محمد» باد.

- بدو بخشیده‏ایم اى «آمنه‏» اى مادر تقوى!

صداى دلکش «داوود» و حب «دانیال‏»

و عصمت «یحیی».- به فرزند تو بخشیدیم:

کردار«خلیل‏» و قول «اسماعیل‏»

و حسن چهره «یوسف‏» شکیب «موسى عمران‏»

و زهد و عفت «عیسی».

- بدو دادیم: خلق «آدم‏» و نیروى «نوح‏»

و طاعت «یونس‏» وقار و صولت «الیاس‏»
و صبر بى‏ حد «ایوب‏»

بود فرزند تو یکتا

بود دلبند تو محبوب

سراسر پاک؛ سرا پا خوب.
 

 

 

 

دو گوش «آمنه‏» بر وحى ذات پاک سرمد بود،

دو چشم «آمنه‏» در چشم رخشان «محمد» بود

که ناگه دید روى دخترانى آسمانى را

به دست این یکى ابریق سیمین

در کف آن دیگرى طشت زمرد بود

دگر حورى، پرندى چون گل مهتاب در کف داشت،

«محمد» را چو مروارید غلتان شستشو دادند

به نام پاک یزدان بوسه‏ها بر روى او دادند.

سپس از آستین کردند بیرون «دست قدرت‏» را

زدند از سوى درگاه خداوندى

میان شانه‏هاى حضرتش «مُهر نبوت‏» را

سپس در پرنیانى نقره ‏گون،

آرام پیچیدند

و زآنجا «آسمانى دختران‏» بر«عرش‏» کوچیدند.


همان شب قصه ‏پردازان ایرانى خبر دادند:

که آمد تک سوارى در«مدائن‏» سوى «نوشروان‏»

و گفت: اى پادشه

«آتشکده آذرگشسب‏» ما که صدها سال روشن بود

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به «یثرب‏» یک «یهودى‏» بر فراز قله‏اى فریاد را سر داد:

که امشب اخترى تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان اختر فرزند«عبد الله‏»

نوید پیغمبر پاک خداوندست

و انسانى کرامندست.

 

 

 

یکى مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائى

قدم بگذاشت در«ام القرى‏» وین شعر خوش برخواند:

که اى یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانى را؟

که دید از «مکیان‏» آن ماهتاب پرنیانى را؟

زمین و آسمان «مکه‏» دیشب نور باران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

بیابان بود و تنهائى و من دیدم

که از هر سو ستاره بر زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم: ماه را از جاى خود کندند

ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوى عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایى!

بیابان بود و من، اما چه اخترهاى زیبایى!

بیابان، رازها دارد ولى در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید اى یاران؟

که دیشب آسمانیها زمین «مکه‏» را کردند گلباران

ولى گل نه، ستاره بود جاى گل

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.

به شعر آن عرب، مردم همه حالى عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

روانت شادمان بادا!

کجایى اى عرب، اى ساربان پیر صحرایى؟!

کجایى اى بیابانگرد روشن راى بطحایى؟!

که اینک بر فراز چرخ، بینى نام «احمد» را

و در هر موج بینى اوج گلبانگ «محمد» را

«محمد» زنده و جاوید خواهد ماند

«محمد» تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانى نیک مى‏داند

که نامى همچو نام پاک پیغمبر مؤید نیست

و مردى زیر این سبز آسمان همتاى «احمد» نیست

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی